۲۰۲۳ نوامبر ۲۵, شنبه
در طول دعاهای عشاء ربانی
پیامی از بانوی ما ملکه به والنتینا پاپاگنا در سیدنی، استرالیا در تاریخ ۱۰ نوامبر ۲۰۲۳

امروز در کلیسا، هنگام دعای روزاری Cenacle، بعد از خواندن پیام «کتاب آبی»، مادر مریم ناگهان ظاهر شد و لبخند میزد و خیلی خوشحال بود.
ایشون اومده بودن تا منو تشویق کنن که صحبت کنم و تجربهام در مراسم مقدس و دعاهای Cenacle با پدر لوکا رو چند روز پیش با گروه به اشتراک بذارم.
وقتی بهم نگاه کردن، گفتن: «خب، مگه نمیخوای کل ماجرا رو برای بقیه تعریف کنی که اونروز چهارشنبه کجا رفتی؟»
«برای اونا توضیح بده چقدر قشنگ و شاد بود—اینکه تو شرکت کردی و شاهدش بودی، و به خاطر همین پسر من گروه دعای پاراماتا رو برکت میده.»
با اطاعت از مادر مریم، بلند شدم و شروع کردم به صحبت کردن. برای گروه گفتم پدر لوکا چی گفته بودن: اینکه مهم اینه که تو دعا پایداری داشته باشیم چون اون کمک میکنه تا مادر مریم از طریق قلب بینقصش پیروز بشه.
یادآوری کردم به گروه و بهشون گفتم: «حضرت عیسی اومدن و این گروه رو وقف خودش کردن، که یه لطف خیلی بزرگ برای همتون بود. به همین دلیله که پاراماتا هنوز بالاتر از همه گروههای دعا رتبه یکه.»
همچنین به گروه گفتم مادر مریم گفته بودن که باید همه اعضای گروه میرفتن تو دوره بازنشستگی.
مادر مریم گفتن: «ما دوستتون داریم، بچههام، و همیشه منتظر دعاهاتون هستیم که برای روحها و مردم لازمه و جایی که لازم باشه پخش میشه. یادتون بمونه، بچهها، من کسی هستم که شما رو از طریق همه دعاهاتون راهنمایی میکنم و از همتون در برابر شر محافظت میکنم.»
«گروه دعا خیلی برای کلیسا، کشیشها و همه مفید بود.»
بعد از اینکه عمل تقدیس به قلب بینقص مریم رو خوندیم، همین که زانو زدیم، ناگهان در سمت راست دورم یه نور طلایی متحرک دیدم. انگار داشت پایین میومد و از سکوی مقدس سرازیر میشد—یه نور طلایی کامل، خالص و غلیظ، نه مه، بلکه واقعاً غلیظ بود.
بعدش تونستم ببینمش که با یه سرعت برقآسا حرکت میکنه، اول به سمت راست کلیسا دور نیمکتها، و بعد ناگهان داشت راهشو باز میکرد تا به سمتم بیاد، اومد طرف چپم، از بین منو یه خانم نشسته بغلم رد شد، ولی بعدش ناگهان برگشت به سمتم و دورمو گرفت. فوراً حس کردم داره مثل یه پتو طلایی خیلی محکم منو در بر میگیره.
داشت با این نور منو میپوشوند، و نورش خیلی زیاد بود.
اوه، چقدر شاد بودم.
چون نمیفهمیدم چی داره اتفاق میافته، به اربابمون گفتم: «خدا جون، اینا همشون واسه چیه؟»
با لبخند گفتن: «اومدم تو رو در آغوش بگیرم با نور لطفت برای شجاع بودنت.»
اربابمون خوشحال بودن که من جلوی گروه بلند شدم و تجربهام در جلسه دعا رو باهاشون به اشتراک گذاشتم.